سوار ماشین بودم. در حال رانندگی. شیشه رو دادم پایین. هوای بیرون عالی بود. یادم اومد شب قبلش بارون اومده. عجب هوایی. ماشین رو پارک کردم. با خودم گفتم پیاده میرم. با اینکه مسیر زیادی مونده. ولی پیاده میرم.
...
ناگهان
...
به ذهنم اومد سررسید و خودکار رو بردارم و هر ایده خاص و تازه ای خطور می کنه یادداشت کنم.
حس خوبی داشت. متوجه شدم چقدر فکرهای متنوعی در ۲۰ دقیقه پیاده روی برای آدم پیش میاد.
...
به کتاب خونه بزرگی رسیدم. رفتم داخل. کتاب ها رو نگاه کردم. ورق زدم. گشتم. با مشاور کتب صحبت کردم.
اما
کتابی که من رو جذب کنه پیدا نکردم که نکردم.
تقویم های سال بعد و دفترچه یادداشت ها و لوازم تحریر رو نگاه کردم. از هیچ کدوم خوشم نیومد. ناامید و دست خالی داشتم بیرون میومدم که
...
به به آخ جون
...
کتاب نشت نشا(فرار نخبگان از کشور ایران) از رضا امیرخانی به چشمم خورد. برداشتم. خریدم. تا ماشین خوندمش. حین پیاده روی خوندمش. رسیدم به ماشین و خوندمش. تا ظهر تو ماشین خوندمش. نتونستم برم سراغ کار دیگه ای. نکات خوبش رو خط کشیدم و علامت زدم که براتون ازش حسابی بنویسم.
...
با کتاب زنده ایم
- ۱ نظر
- ۱۲ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۳۷
- ۲۱۳ نمایش